دفاعیه!

بسم الله الرحمن الرحیم

پست قبلی "شب هشتم" اختصاص داشت به طنزی سیاسی تحت عنوان « فراخوان راهپیمایی سکوت 25 خرداد...».

از آن جایی که در باب پست نهم از "شب هشتم" حرف های زیادی برای گفتن وجود داشت، تصمیم بر آن شد پستی دیگر به تشریح و بررسی آن اختصاص داده شود...

شاید به نوعی دفاعیه!

و اما اولین موردی که حرف های اساسی را به خود اختصاص می دهد، بحث طنز بودن نوشته است. با توجه به برخی نظرات خوانندگان گرامی، علی الظاهر آوردن تعریفی از طنز ضروری می نماید:

" طنز در ادبیات به آثاری گفته می شود که در قالب نثر یا نظم به نقد اشتباه ها و بیان کاستی ها و ناراستی ها بپردازد و به صورت غیر مستقیم جنبه های نامطلوب یک تفکر را به شیوه ای خنده دار به چالش بکشد تا مخاطب به عمق کژی ها، رذالت ها، حماقت ها و شرارت ها پی ببرد."

لذا از ارکان اصلی طنز: " ادبی بودن، انتقاد آمیز بودن، تفکر برانگیز بودن و خنده دار بودن است و طنز باید آموزنده باشد، تخریب نکند و نیت اصلاح داشته باشد."

یقیناً چون طنز جملات کنایی و استعاری زیادی دارد و بدی ها را مقداری درشت تر جلوه می دهد، برای یک طرف سوزش و برای طرف دیگر سازش بیشتری خواهد داشت...

و البته از قدیم گفته اند: "حقیقت تلخ است" و در طنز حقیقت اصطلاحاً به صورت تلخند بیان می شود.

*****

حال بازگردیم به متن خودمان؛

جدای از تعریف طنز، چهار رکن اصلی طنز را می توان فهرست وار در مورد این متن بررسی کرد:

انتقاد آمیز بودن، تفکر برانگیز بودن و خنده دار بودن را ظاهراً کمتر کسی است که در این متن ندیده باشد. اما در مورد ادبی بودن باید گفت که در تجربه اول رعایت کردن همه جوانب کمی دشوار می نماید که انشاءا... در نوشته های بعدی با نظرات سازنده شما...

طنز ما نیز سعی در اصلاح و آموزنده بودن داشت و از آن جایی که شخصیت ها خیالی بودند، نمی توان آن را تخریبی نام نهاد.

بقیه تطابقات و اینکه کدام قسمت متن با کدام اصل همخوانی داشت یا نه، به شما واگذار می شود!

*****

گذشته از فحش هایی که داده شد و قابلیت نمایش نداشتند، بقیه نظرات، برخی با پاسخ و برخی دیگر بدون پاسخ، به نمایش عام درآمد. ( البته به جز نظرات خصوصی)

در این نظرات برخی حقیر را به حقوق بگیر بودن، عده ای به دروغگو بودن و کثیف نویسی و بعضی دیگر به لباس شخصی بودن متهم کردند. ( البته لباس هایم که شخصی هستند!!) و هر چه گفتیم بفرمایید کدام قسمت دروغ یا کثیف و سخیف بود، جوابی داده نشد. هر چند نظرات سازنده برخی دوستان باعث اصلاحاتی در متن شد که بودنشان می توانست مفهوم ناخوبی بیابد.

در برخی از همین وبلاگ های دور و اطراف خودمان، گاهی آن چنان تهمت هایی بی دلیل و مدرک به افراد روانه می شود و گاه آن چنان توصیفات زشتی، در مورد مثلاً یک زنی که در فلان جا به زیارت رفته بود، نوشته می شود که قلم از بیان آن ها شرم دارد و همین افرادی که گفتند متن شما فلان است و بهمان است، در آن جا به به به و چه چه می پرداختند.

اما این جا که کمی نوشته با ذائقه و تفکرات آن ها در تضاد بود فریاد وا اسفا سر دادند و هر برچسبی که توانستند به "شب هشتم" و نویسنده آن چسبانیدند.

برخی از وبلاگ های ما شده اند بولتن بی بی سی فارسی و برخی افراد مرید بی بدیل آن و این قدر تعصب دارند که به گفته هر بی سر و پایی اعتماد می کنند، الا کسی که حرفی بر خلاف عقاید آن ها به زبان بیاورد. اگر هم یکی پیدا شد و جوابی به یکی از پست های آنان داد، آن را نمایش نداده و در عین حال از سانسور اخبار توسط دیگران می نالند.

فارغ از آن که یک درصد احتمال اشتباه به آدمیت ممکن الخطای خود بدهند.

فارغ از آن که خود را به لحظه ای تفکر دعوت کنند.

مطلع همان متن را بخوانید و به مرجعش مراجعه کنید در می یابید عرض بنده را...

تازه در این متن شخصیت ها خیالی بودند. اگر می خواستم برخی از روشنفکری هاشان را بنویسم چه می گفتند؟!

مثلاً آن خانم فرهیخته ای که در مصاحبه با روباه فارسی گوی لندن نشین می گفت: "فلانی داماد بهمان جاست و..."

و نهایت منطق و استدلال ایشان را خود بهتر می دانید...

بار خدایا اینان با این منطق چگونه می خواستند کشوری را اداره کنند؟!!

در عجبم چرا پس از گذشت این همه مدت هنوز به خاطر این جمله به او جایزه نداده اند...!

عده ای هنوز فکر می کنند بی شمارند...

دوشنبه کورشان کرد و چهارشنبه را ندیدند... و جمعه ها را. ( باز هم این ندیدن را طبق آن مطلع عرض می کنم!)

عده ای حق شهروندی خود در دیگر نقاط ایران را نادیده گرفته و هنوز نمی دانند که:

" ایران که تهران نیست، تهران که شمران نیست!"

شاید بگویید که پرونده های مختومه ای را مجدداً باز نموده ای، که باید گفت: این پرونده ها هنوز باز است و مردم منتظر گرفتن حقشان.

گیریم که مختومه باشند، عبرت های گذشته را نباید گذاشت که به فراموشی سپرده شوند.

و الا همان کسی که فرمان ایجاد گشت های ظالمانه ثارا... را صادر کرد، با استفاده از فراموش کاری ما دوباره می آید و از گشت های ارشاد انتقاد می کند.

عده ای انتظار دارند که "شب هشتم" فقط بگذارد مطالبی از شهدا، فقط بگوید از دین و مذهب و ائمه (علیها سلام)، فقط بنویسد از محرم و "شب عزیز هشتم".

بسیار خب! این افتخار کمی نیست...

ولی کربلا که تمام نشده، عاشورا که فقط همان یک بار نبود ("کل یوم...").

دین ما که فقط سبحان ا... نیست. اسلام که فقط «یعمر مساجد ا...» نیست. پس « و اعدوا لهم ...» چه می شود؟!!

اسلام جامع ترین است. آن جا که آن سید بزرگوار و مظلوم فرمود: «سیاست ما عین دیانت ماست».

"شب هشتم" دین مداری می کند...

شاید باز هم کسی بگوید: " شما فقط کورکورانه از شخص اول اجرائیات حمایت می کنید" و " مانده اید از بین او و رهبر کدام طرف را بگیرید". که این هم جواب واضحی دارد...

اولاً که بین این و آن برای ما بی معنی است. ما یک مسیر بیشتر نداریم که در آن مسیر هم "بین" معنا ندارد. زاویه شاید...

ثانیاً: اولین حامی کسی که مسئولیت دارد، آن هایی هستند که به او مسئولیت داده اند و یقیناً منتقد اولش نیز همان ها می باشند. انتقاد هایی بسیار ظریف تر و شدیدتر از انتقادات سایرین... و این تازه اول راه "شب هشتم" است.

ولی نقدهایی از سر خیرخواهی... که ملت می شکنند گردن بدخواهان نظام را...

*****

و اما یکی از چشم اندازه هایی که در ورودیه "شب هشتم" ترسیم شده بود:

آن فرو ریخته گل های پریشان در باد         کز پی جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد         تــا نگـویـند کــه از یــاد فــرامـوشـانند

و باز هم "مادر حسین":

" بهار 91 در قطعه 55 بهشت زهرای تهران، مادر شهید حسین غلام کبیری، هنوز در چشمانش قطرات اشک خشک نشده بود که گفت: فتنه برای سران فتنه، براندازی نشد، ولی برای جگرگوشه 18 ساله من، شهادت داشت..."

« اللّهم الرزقنا منازل الشهدا...»

 

پی نوشت: شمارش معکوس آغاز شده. امروز (سه شنبه) را 9 بشمارید. امروز (چهارشنبه) را 8 ، امروز (پنجشنبه) را 7، امروز (جمعه) را 6، فردا (شنبه) را 5...


یا مرتضی مددی

فراخوان راهپیمایی سکوت 25 خرداد...

به نام خدایی که فرمود: «اولئک کالانعام بل هم اضل»


سلام ارض می کنم خدمت همه خداجویان خدانشناس لشکر حرمله؛

به خدمت شما که عرض کنم به مناسبت سالروز چیز، چیز می کنم، یعنی چیزی صادر می کنم به شماره شونصد و چیز.

به دلیل اینکه دچار اسچیزوفرنی مضمن شده ام این بیانیه را به همراه دوست ازیزم نفر پنجم می نویسم:

نفر پنجم: به خدمت شما که ارض کنم، من دقیقاً چقدر وقت دارم؟!

مهندس: چقدر عجله داری شیخ بیسواد، تازه اول چیزه.

مطن بیانیه به شرح چیز است:

سلام بر همه منافقان بی شرف و خدانشناس روز عاشورا.

به خدمت شما که ارض کنم، به مناسبت سالروز تولد نامشروع جنبش بدبوی جلبک، به من زورِ این که به هیلاری جونم نشان دهیم دلارهایی که از سر سفره های مردم بدبخت آمریکا برداشته و توی حلقوم ما ریخته هنوز عثر داره ( و برای این که بازم سر کیسه رو شل کنه) و به پاس خون کشته های بدبخت و فریب خورده جلبکی، فردا 25 خرداد به صورت بیش مار با راهپیمایی سکوت به خیابان ها و توالت ها و اطراف سطل زباله ها (یار غار) می آییم تا چیز کنیم.

می آییم که فردا 25 خرداد، نشد پس فردا 26 خرداد، نشد پس اون فرداش، نشد 13 آبان، نشد 16 آذر، نشد...، نشد دیدار به قیامت، حقمون رو از این مظدورای ساندیس خور بگیریم تا ببینیم ممّد تمدن بعدش چه نسخه ای می خواد از سوروس بگیره و در قالب بازگشت به نظام می خواد چه شرطی بذاره؟!

لازم است که جلبک های گندیده و نداجو در راهپیمایی خود به نکات زیر توجه کنند که یهو جخت بلا چیز نشوند...:

نفر پنجم: به خدمت شما که ارض کنم، چقدر دیگه از وقت من مونده؟!

مهندس: حالا اگه گذاشتی، رشته کلوم از دستم در رفت...، آهان:

1. در روز25 خرداد به نشانه اعتراض صبح بعد از این که نماز به کمر خوردتون رو نخوندید، از خواب بیدار شده و به نشانه اعتراض شلوار و پیراهن پوشیده، آبی به سر و صورت بزنید و به نشانه اعتراض 2 تا نون بربری از سرکوچه بخرید و بریزید توی خندق بلا...

البته اگه با تنبون مامان دوز (ترجیحا دوخت ننجون شیخ بیسواد) و چشم های قلنبه بیرون رفتید جنبه اعتراض بیشتری خواهد داشت.

2. به نشانه اعتراض سر وقت از خانه خارج شده و با خودروی شخصی به سرکار بروید که بتوانید برای نشان دادن اعتراض با دیدن چراغ قرمز پشت سر بقیه ماشین ها بدون سر و صدا (سکوت) بایستید.

3. برای این که نشان دهید حنوز هامی مهندس و نفر بعد از آراء باطله هستید، در موقع تشنگی آب بنوشید. حالا آب نبود دلستر، رانی، وشرانی، دوغ و یا هر چیز دیگه ای که بود کوفت کنید که همین هم زیادتونه...

4. اوج و طداوم اعتراض خود را با تنفس نشان دهید. هنگام دم اکسیژن را به درون شش ها هدایت کرده و به هنگام بازدم، دی اکسید کربن را به بیرون از ریه ها انتقال دهید. مواظب باشید که یه وقت جا به جا انجام ندید که جخت بلا یهو دیدی فتوسنتز کردید!!

5. هنگام اوج گرما آستین کوتاه بپوشید و از وسایل سرمایشی مثل پنکه و کولر استفاده نمایید.

6. اگر گرما و ریزگردها باعص مریزی شما شد، حتماً به دکتر بروید. البته به نشانه اعتراض هتما باید به دامپزشک مراجعه نمایید. طرجیها دامپزشکی که گوساله بزغاله معالجه می کند!!

در این جا دیگر سکوت جایز نبوده و می توانید صداهای مربوطه را از خود متصاعد نمایید.

7. شیخ می گه یکی از بهترین راه های اعتراض اینه که وقتی کسی با شما صحبت می کنه به اون کم محلی کرده و پشت کنید.

البته به طرفدارای شیخ بیسوات توصیه می شه که این کار رو نکنن. شیخ بد جوری بد دیده از این کار!!!

بقیه اش رو هم خودتون یه ذره به اون مغز جلبک خوردتون فشار بیارید و یه کاری بکنید دیگه. دلارا داره از دست میره. من که دیگه ذهنم یاری نمی کنه...

و اما برای اطلاع رسانی؛ من که خسته شدم، ببینیم شیخ بی سواد چی میگه:

نفر پنجم: تو اون وقت بهم نگفتی چقدر دیگه وغت دارم، منم الان نمی خوام توسیه ها رو بگم. آآآ ، آه!!!

مهندس: خوب نگو!! خودم یه کاریش می کنم...:

1. همدم و ملجأ روزهای چیز ما سطل های زباله بودند. نوشتن روی اون ها رو فراموش نکنید. فقط یه جوری بنویسید که حداقل خودتون بتونید بخونید.

2. یکی از بهترین چیز ها یعنی مکان ها برای اطلاع رسانی، توالت های عمومی می باشد. شماره، آدرس و مشخصات ظاهری خود خصوصاً رنگ چشم و قد و وزن و... رو بنویسید. خلاصه اون مرد شکم گنده دوباره میاد...!!!

اگه نوشتن شما خیلی طول کشید، سیفون رو چند بار بکشید و برای عادی جلوه دادن، از خودتان صداهای چیز در بیاورید!!!

ضمناً قبل از رفتن به توالت از به همراه داشتن خودکار و یا ماژیک مطمئن باشید...

من به وجود بی شرف بو گندوی همه شما قول می دم که همه شما رو توی قطعه 44 بهشت زهرا ملاقات کنم...

 مهندس چیز – شیخ بی سواد


بعد نوشت:

1. با الگو برداری از نوشته های حسین قدیانی در وبلاگ قطعه 26 و کتاب آرکیــو هشتاد و هشت.

2. به دلیل این که یکی از دوستان بسیار عزیز بنده گفته بودند به دلایلی نبودن این پست بهتر از بودنشه، چند ساعتی حذف شد...

کلی با خودم کلنجار رفتم و آخرش به این نتیجه رسیدم که بر طبق عهدی که روز اول بستم، حالا که اومده توی وبلاگ دیگه نباید پاکش کنم. مطئنم اگه این دوست عزیز ما هم این موضوع رو بدونه به ما خرده نخواهد گرفت..

3. به خاطر احترام به مخاطبان چندین قسمت اصلاح شد...

یا مرتضی مددی

مادر حسین...

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر حسین...

یازده سال پیش بود و آن شب...

آن روز اول بار بود که آمده بودند و آن شب دوم و شاید آخر...

آن روز حدود خرداد بود و گرما، آن شب هم...

آن روز باورم نمی شد که این گونه بیایند، آن شب هم...

آن روز یک گروه آمدند، آن شب هم...

آن روز سرشناس تر هاشان آمده بودند، آن شب هم...

آن روز نمی فهمیدم چه خبر است، آن شب هم...

آن روز "مادر حسین" بود، آن شب هم...

*****

آن سال با خبر آمدند، این بار نه...

آن سال خیلی دلتنگشان بودیم، این بار نه...

آن سال رفتیم به استقبال، این بار نه...

آن سال کفن پوشیدیم، این بار نه...

آن سال "مادر محمود" بود، این بار نه...

آن سال "بابای سید" بود، این بار نه...

 

آن سال حسین نبود، این بار هم...

*****

چرا قبل از آن سال نمی آمدند را نمی دانم و اینکه کلاً چرا کم می آیند؟!

آن روزها افکار کودکانه ام ناهمواری راه ها را دلیل می دانست و این روزها ذهن جا مانده ام ناصافی دل ها را...

آخر به این راحتی ها که نیست، وزنش به سادگی قابل تحمل نبود،آن زمان در جاده و این بار در دل.

البته یقین دارم که هر دو بار در پی دلیلی آمدند...

ولی خودمانیم! عجب عظمتی دارند...

تریلی ها را می گویم، آن زمان خودشان و این روزها دشت هایی که هر وسعت از آن را با نمونه ای در این تابوت های سبک، سوار بر تریلی ها آورده اند...

امامشان را خیلی عاشق بودند، می مردند برای او ( و مردند). آن سال شاید آمدند که غربت علی را به یادمان بیاورند، بعد از امام، و این بار آمدند که غربت علی را به یادمان بیاورند و غربت امام...

آنقدر عاشق امام بودند که می گفتند حاضریم از همین جا سینه خیز برویم به پابوس امام...

و حالا دارند اثبات می کنند ادعایشان را...

کاروان الهی شان بر پا شده تا تازه کند نهضت عاشورا را.

می روند و با نوای کاروان می خوانند که این لشکر صاحب زمان از سفر کرب و بلا آمده است.

خودم را خسته نکنم بهتر است. خودشان بهتر می دانند که برای چه آمده اند و به کجا می روند...

*****

هر چند به استقبال نرفتیم، هر چند کفن نپوشیدیم، هر چند دلتنگشان نبودیم...

ولی رفتیم؛

وقتی دیدیم آن جا شلوغ شده رفتیم؛

رفتیم ببینیم "چه خبر است مگر؟ مشتی استخوان که بیشتر نیاورده اند!"

و شاید به یک مشت هم نرسد، شاید دکمه ای، گوشه ی پیراهنی، پلاکی...

پلاک؟!

نه؛ پلاک نداشتند، آسمان که پلاک نمی خواهد...

رفتیم به دیدار عشاق.

عجب عشاقی؛

" عاشق شمع به پروانه گمنامی می گویند که از خود جز بالی سوخته و سینه ای مضروب به یادگار نگذاشته است."

رفتیم معنی عشق را به دور از لاف های مدعیان درک کنیم.

و چه عشقی؛

" به راز این عشق تو را راهی نیست الا این که بدانی تابوت این ستاره ها چرا اینقدر سبک است."

حدود شهادت امام هادی النقی(ع) بود و پسر بزرگوارش میزبان.

متاسفانه کسی تدارکی ندیده بود، نه فرشی، نه پیامکی، نه مراسم خاصی. هیچی. بازم خدا را شکر که رفیق قدیمیشان بود.

و چقدر ما مفلوکیم که در قید و بند مشتی پاره آهن مانده ایم و آسمان را نمی بینیم.

آن قدر نا توانیم که چند مثقال فلز ما را زمین گیر کرده و دست نجات ستارگان را نمی توانیم بگیریم.

آن قدر حقیریم که چند ریال سوخته را مدام بوق و کرنا کرده و می نازیم، ولی توان دیدن کوه طلا را نداریم.

گردن های ما که در کشاکش گردن کشی های این دنیای پر کش و قوس شکسته، چشم های ما را بیشتر از ارتفاع این جرثقیل یاری نمی کند.

آن قدر ذهن های مرده ی ما " کالانعام" در گل حقارت نفس مانده که حتی پیامکی هم خرج بدست آوردن حیات نمی کند، که " ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی ها هستیم" و آسمان آمده که به قدر دمی حیات بخشد به کالبد متعفن و دور از خلوص ما...

اما آن ها آسمانند و می بینند همه را و دعوتنامه می فرستند هر آن کس را که باید...

هر کس که باید می آمد، آمده بود. هر کس که در طلب حیات بود، آمده بود و در یک کلمه هر کس که دعوت داشت آمده بود؛ که " نی قسمت و نی همت و این دعوت بود".

این یکی به یاد برادر زاده اش آمده بود و زیارت می خواست، آن یکی به یاد برادرش آمده بود و شفاعت می خواست و دیگری به یاد رفیقش آمده بود و لیافت...

مادری روی خاک نشسته بود و مبهوت آن عظمت...

از روز های فراق خواهر زاده اش می گفت و با یاد بی قراری های خواهرش می گریید.

روزهای وداع را به یاد می آورد. از امامزاده هادی (ع)، از دارالسلام، از سپاه کاشان....

روزهایی که بدرقه می کردند علی اکبران خمینی (ره) را و شعرهایی برای علی اکبر حسین(ع) می خواندند.

روزهایی که کسب و کارشان شده بود همین...

همان روز که خواهر زاده اش می رفت و کل خیابان ها را گشتند به جست و جوی او. برادرش که در فراق برادر از اشک فرمان ماشینش شسته شده بود و دیگر او را ندید... مگر وقتی که برگشت به همین هیبت...

مادری عصا زنان می آمد و ذکر می گفت. هر قدم نگاهی می انداخت به ستاره های آسمان...

می گفت: "در یک لحظه همه جوانی و آرزوهاشان را دادند به راه خدا، از همین ها شفاعتم را می خواهم؛

خدایا! چه حالی داشتند شب حمله، وقتی که می دانستند می روند و نمی آیند؟

خدایا! چه حالی داشتند در آن لحظه که غسل خون کردند؟"

کودکی که آمده بود سینه بزند، چند جوانی که شاید سر راه پاتوق شان آمدند و تبرکی گرفتند و وقت برگشتن چه برقی در چشمان شان می دیدی...

خیلی ها دعوت شده بودند، از آن که فقط به خاطر عظمت شهدا آمده بود و آن دیگری که قبلاً کرامتی دیده بود از آن ها...

*****

اما هر معلولی علتی دارد...

هر بزمی مهمان ویژه ای دارد...

هر معشوق، عاشقی...

هر یوسف، یعقوبی...

 

و هر حسین، مادری...!

 

شاید علت العلل این بزم "مادر حسین" بود...

و گرنه ما کجا و لیاقت این موهبت؟

نمی دانم نسبت "مادر حسین" با این بزم چیست، ولی همان که گفتم؛ بود و نبود آن شب دلیلی نداشت جز "مادر حسین" ...

می گفت:

" حسینم! تو که نیامدی مادر جان، ولی من آمدم، شاید یکی از این سرو قامتان تو باشی عزیزم، و یا حداقل دوستانت سلامم را به تو برسانند..."

این که می گویم "مادر حسین" مهمان ویژه این مراسم بود، دلیل دارم:

" دو شب پیش بود که هاتفی در خواب به من گفت: شهدا را می آورند. نود و سه شهید را. شاید پسر تو هم باشد."

شاید پسر تو هم باشد...

شاید پسر تو هم باشد...

و چه با سوز گفت این شاید را...

" حسین جان! کجایی مادر؟

حسین جان! کجایی که هنوز با هر صدای زنگ در، دلم می لرزد.

حسین جان! شب ها از فراغت خواب ندارم، در کجا افتاده ای؟ صبرم لبریز شده. ولی چه کار کنم که خودت گفتی نگذار اوقات بقیه تلخ شود...

حسین جان! برادر بزرگت که رفت، اربعینی گذشت تا بیاید. شاید می خواست مرا برای فراق کبرای تو آماده کند. و هم آن زمان می گفت دعا کن که نیایم ولی اگر هم آمدم تو برای مفقودان گریه کن...

قبل از آمدن وصیت نامه ی برادرت را می خواندم. گفته بود " برادرانم سلاح مرا بردارید." و تو مردانه برداشتی سلاحش را.

خبر رفتنت را خودش در عالم خواب به من گفت، و خبر نیامدنت را...

آه خدا! حسینم آن شب رفت پایگاه و از همان جا رفت جبهه و دیگر نیامد."

دیگر نیامد...

دیگر نیامد...

" حسین جان! می دانم که دیگر نمی آیی.

می دانستم که دیگر نخواهی آمد.

این را از اشک پرنده ای فهمیدم که آن روز خود را به دامن من می انداخت...

پدرت را دلداری دادم و گفتم: حیران نباش. حسین خودش این گونه خواست و این راه را انتخاب کرد. دعا کن که خداوند و مادرشان حضرت زهرا(س) قبول کنند از ما این پدری و مادری را. که دیگر زهرا(س) مادر حسین است...

پسرم! نمی دانم که اکنون کجایی؟ ولی اگر با این کاروان آمده ای ممنونتم مادر جان. ممنونم که یادی از من کرده ای...

حسین جان! این راهی بود که خودت انتخاب کردی مادر، راضی ام به رضای خدا...

حسین جان! از همان زمان که تو را در آغوش خود به هیئت می بردم، تو را نذر حسین زهرا(س) کرده بودم و اشک هایم که نمک شیرت می شد، تضمین این نذر بود.

... همان زمان که روح ا... می گفت سربازان من اکنون در گهواره ها هستند.

حسین جان! وداع آخرت را فراموش نمی کنم.

به دنبالت می گشتم. لباس رزمت را گرفته بودی. مرا دیدی و گفتی مادر جان این جا آمده ای چه کار؟

گفتم: پسرم! دلم برایت تنگ می شود. آمده ام یک بار دیگر ببیمنت مادر...

گفتی من هم دلتنگت بودم. بوسیدمت و رفتی.

... و دیگر نیامدی."

"مادر حسین" گفت: که اگر رهبرم فرمان دهد دو پسر دیگرم را نیز می فرستم و پدر گفت: " دو پسرم لحظه ای درنگ نخواهند کرد."

و این پدر و مادر چه دعایی به رهبرشان می کردند.

هر روزش را صد سال می خواستند و سایه اش را مستدام.

و چه چیزی می تواند مقابله کند با دعای "مادر حسین".

کاروان حسینی به راه افتاد و تریلی رفت.

تازه خیلی ها داشتند می آمدند.

فوج مردم به دنبال این کاروان به راه افتاد...

کاروان آهسته رفت ولی آرام جان ما را برد...

دوباره ما ماندیم و این شهر...

ما ماندیم و خودمان...

ولی: " پندار ما اين است كه ما مانده ايم و شهدا رفته اند، اما حقيقت آن است كه گذر زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. "

*****

در راه، پاسداری خسته از ساعت ها ایستادن، اکنون به تابوت شهدا تکیه زده بود.

گفتم: از همسفری با شهدا چه حسی داری؟

گفت: راحتم!

 

یا مرتضی مددی

جاء الرجب

بسم االله الرحمن الرحیم

 " یا من ارجوه لكل خیر. و آمن سخطه عند كل شر. یا من یعطی الكثیر بالقلیل، یا من یعطی من سئله. یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمه. اعطنی بمسئلتی ایاك جمیع خیرالدنیا و جمیع خیرالاخره واصرف عنی بمسئلتی ایاك جمیع شرالدنیا و شرالاخرة. فانه غیر منقوص ما اعطیت. و زدنی من فضلك یا كریم، یا ذالجلال و الاكرام یا ذالنعماء والجود یا ذا المن و الطول، حرم شیبتی علی النار."


راهنمایی که بودیم ماه رجب توی سال تحصیلی بود.

نمازخونه مدرسه نیکبخت بیدگل هم خیلی کوچیک بود و نمی شد همزمان نماز جماعت برای همه دانش آموزان برگزار کرد.

به همین دلیل مدیر زخمتکش اون روزهای مدرسه، آقای جواد روحانی، شش روز هفته رو بین شش کلاس مدرسه تقسیم کرده بود ضربدر دو!

یعنی هر کلاس توی هر هفته دو بار نوبتش بود برای نماز جماعت. کلاس های اول رجایی و باهنر، دوم مفتح و مطهری و سوم صدوقی و بهشتی  دو به دو با هم دو روز توی هفته نماز جماعت برگزار می کردند.

امام جماعت هم آقای اکبری بودند که اون زمان تازه دبیرستان رو تموم کرده بودند و رفته بودند حوزه علیمه.

خیلی متناسب با سن بچه ها نماز می خوندند و خوب با بچه ها ارتباط برقرار می کردند. علی الخصوص اینکه محمدجواد داداشش هم همکلاسی ما بود.

خیلی از عادت هایی که الان من توی نماز خوندن دارم از جمله دعاهای قنوت و ذکر سجده آخر یادگار اون دوران و آقای اکبریه.

خلاصه عالمی داشتیم.

نماز که نوبت ما بود کلاس پنج دقیقه زودتر تعطیل می شد.

اذان رو افراد معدودی می گفتند. مثل علیرضا سلمانی، محمد دهقانی، محمدجواد راوندی،سید جاسم نقوی و... . جمعا هفت هشت نفر.

ولی برای مکبر اکثر بچه ها داوطلب می شدند. حتی بچه های شر کلاس، حتی تر اونایی که تکبیر گفتن رو هم بلد نبودند!!!

بیشترین مشکلشون هم توی گفتن سمع الله... بود!

خلاصه سوتی می دادند و سر نماز چند نفری بهشون می خندیدند و دوباره ادامه!!!

صف های آخر هم مخصوص گپ و گفت های بین نمازی بود...!

ولی یه وقت هایی آقای روحانی سر می رسید و با اردنگی راهیشون می کرد پای دفتر و بقیه عجیب خلوصی پیدا می کرد نمازشون!!

البته یکی از دلایلش حضور نداشتن معلمان بین بچه ها و خواندن نماز جماعت بود.

خلاصه، دور نشیم:

راهنمایی که بودیم ماه رجب توی سال تحصیلی بود.

بعد از اذان و نماز نوبت می رسید به خوندن دعای هر ماه.

یکی از زیباترین و خاطره انگیزترین دعاها دعای ماه رجب بود.

دعا رو معمولا با تجربه تر ها می خوندند.

علیرضا سلمانی که خودش بچه مسجد حاج عبدالصمد بود، محمد دهقانی هم که باباش مداح بود و محمدجواد راوندی که کلا عشق صوت بود و البته گاهی اگه دعواهاشون اجازه می داد نوبت من هم می شد.

یکی از معدود دعاهایی که همه همنوا می شدند همین دعا بود.

خاصه وقتی می رسیدیم به  قسمت " یا ذالجلال و الاکرام...".

خیلی از ما توی کله های کچلمون هم مو نبود چه برسه به صورت و چونه هامون که بخواهیم با دست چپ یک قبضه ریش رو بگیریم و دست راستمون رو تکون بدیم و... .

روزهای اول هر ماه رجب یادمون نبود باید چکار کنیم و یا تقلید از بقیه راه می افتادیم و اگه از کنار به بچه ها نگاه می کردی بمب خنده بود.

یکی با دست راست چونه اش رو گرفته بود و یکی با دست چپ!

اون یکی دست رو هم هر کس یه جوری تکون می داد. اگه از شدت ضربه دست کسی مجروح و مصدوم نمی شد، دعا به خوبی و خوشی به آخر می رسید...

خلاصه، امروز روز اول ماه رجبه...

دلم رفت دوران خوش راهنمایی...

یادش به خیر

ایشالا بتونیم هر چه بهتر از این ماه استفاده کنیم و همراه ماه شعبان مقدمه ای بشه برای ماه رمضان...

یا مرتضی مددی

 

بعد نوشت:

توی مهدیه دانشگاه بعد از نماز به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر شیرینی می دادند.

خیلی تازه و خوشمزه بود. با چه آب و تابی داشتم می خوردم و نصفش رو قورت داده بودم که یادم اومد روزه ی روز اول ماه رجب گرفتم!!! ( تف به ریا!!)