با توجه به اسم وبلاگ خیلی دوست داشتم از شب هشتم محرم شروع به نوشتن
کنم، ولی حیف که نتونستم. یعنی مشکل اصلی وقتش نبود، مشکل این بود که نمی دونستم
از چی بنویسم؟ چه جوری بنویسم؟ و... . توی این چند ماه هم هر کاری کردم و هر چی
تصمیم کبری گرفتم! بازم نشد.
تا اینکه گذشت و یه چند روز پیش درحین وبگردی متوجه شدم که سالگرد
عروج شهید سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم، نزدیکه. با خودم گفتم: تو که
اینقدر می خوای دست به قلم بشی، چه خوبه که نوشتن رو با اجازه اهلش شروع کنی. یعنی
یه جورایی خواستم از سید مدد بگیرم.
اصلا چرا همین یه بار؟ مگه شهدا "احیاهم عند ربهم یرزقون"
نیستند؟ پس ایشالا دفعه های بعدهم نوشته هام رو برای استاد می خونم، امیدکه نمره
های خوبی بگیرم.
و اما شروع سفرنامه؛
آروم آروم روز موعود فرا رسید و تنها چیزی که نیاز بود یک یا علی(ع).
خوبی دانشگاه ما اینه که از هر جا هم که دوره به بهشت خیلی نزدیکه.
تا 11:30 کلاس داشتم و بعد از ناهار با سرویس های دانشگاه به مترو،
تا درب اصلی بهشت زهرا(س) رفتم.
نزدیک ظهر بود و بد جور آفتاب می زد. راه رو پیاده طی کردم تا اینکه
به مزار شهدای خبرنگار و نظامی سانحه c-130 رسیدم. فاتحه ای
خوندم و ادامه راه. خیلی دوست داشتم قبل از اینکه به سید مرتضی برسم، قطعه شهدای
گمنام رو برای اولین بار پیدا کرده و زیارت کنم.
راستیاتش چون اهل اون حوالی ( بهشت) نیستم، خیلی راه رو بلد نبودم.
قطعات شهدا رو یکی یکی طواف می کردم تا به خیابانی رسیدم که به صورت مناسبی بازسازی
شده و قطعه شهدای کنارش بسیار زیبا همسان سازی شده بود.
راه رو ادامه دادم تا اینکه دیدم چند نوجوان توی اون آفتاب با ظرف
های آب مشغول شستن قبور این قطعه هستند. چند قدمی که دور شدم دلم طاقت نیاورد و
برگشتم طرفشون که فقط یه خورده کارشون رو تماشا کنم. کم کم که رفتم جلو دیدم که
"یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم". بله اینجا همون زیارتگاه سرداران
بی پلاکی است که شوق زیارتشان را داشتم. همان گمنامان زمین و آشنایان آسمان...
به راستی کیست از اینان سرشناس تر...
راه رو ادامه دادم، شهدای گمنامی که در مسیر می دیدم همان هایی بودند
که نام اینجا را با مسمی می کردند، بهشت زهرا(س)... .
"عروسی می کنی بی من مبارک!" سریع برگشتم و دوباره با دقت خوندم؛
مزار تازه داماد شهیدی بود، گویا این دو بیتی را نامزدش برایش گفته بود:
" عروسی می کنی بی من مبارک ســـر
سفـــره بلـه گفـــتن مبــارک
بــرای هــدیه جشن عروسیــت گلاب
اشک من بر مزار تو مبارک"
همین دو بیت کفایت می کند روایت جنگ را، "افلا تعقلون"...
بعد از کمی درنگ راهم رو به سوی مقصد اصلی ادامه دادم. از دور قرارگاه
صیاد دل ها را شناختم.می دونستم که سید مرتضی نیز در همون نزدیکی است. دیگر دل پای
ماندن نداشت و پاها، دل در گرو گام های باقیمانده داده بودند.
دل کندن از صیاد سخت بود ولی به هر حال امروز، روز سید مرتضی بود.
اردستانی و فکوری و... را ناظر گام های نه چندان مطمئن خویش می دیدم. لحظه ای به
اطرافم نگریستم.
خدایا! چگونه زمین تاب می آورد عظمت وجود این شیرمردان را...؟!
کم کم خود را در کنار سید می دیدم. شاید طی کل این مسیر نیم ساعت نشد
ولی من سفری داشتم هزار و چهارصد ساله که توصیف این سفر کار قلم من نیست...
بالاخره پاهایم ماموریت خود را انجام داده و مرا به کنار سیدالشهدای
اهل قلم رساندند. اینک نوبت پای دل بود.
سربازان ارتش مشغول آماده سازی مزار شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
بودند که فردا سالروز پرکشیدنش است. اما دور و بر سید مرتضی هیچ کس نبود...
نه نظامی ها، نه اهالی قلم، نه بچه حزب اللهی ها، نه روشنفکران غرب
زده. هیچ کس نبود.
باز هم سید مرتضی تنها بود...
باز هم تنها بود، مثل همان زمان ها که به تنهایی دوربینش را برمی
داشت و به میان شهدا می رفت، به تنهایی می نوشت برای شهدا، می نوشت تا "بشکند
قلم هایی که ننویسند بر فرزندان خمینی(ره) چه گذشت".
تنها بود مثل همان زمان که روشنفکران غرب زده قلمش را جا مانده از
زمان می خواندند و تنها بود چون "در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب
اللهی ها".
کسی اطراف سید نبود الا خانم محجبه ای که در آن هوای گرم و آفتابی
چتر به همراه داشت، گویا فقط اوست که باران نگاه سید را حس می کند...
سلام سید مرتضی! سلام استاد! سلام عمار! سلام بر تو که زینب وار در
پی نشر "ما رأیت الا جمیلا" ی خود بودی.
الوعده وفا، آمدم.
آمدم به امید نگاهی. آمدم که مددی بگیرم. آمدم با تو حرف هایی بزنم
که گوش نا محرمان را شنیدن آن نشاید.
آقا سید چیز زیادی از شما نمی دانم، فقط می دانم که بعد از آن که
حدیث نفس را مانع نَفَس خویش دیدی، پشت به دنیا کرده و روی نمودی به کربلا؛ و
"کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها".
"سوی دیار عاشقان رو به خدا" نمودی تا روایت کنی که بر
سربازان خمینی(ره) چه گذشت، سلاح جوهرین خود را برداشتی تا ثابت کنی "هر که
می خواهد بداند به بسیجیان روح ا... چه گذشت باید داستان کربلا را بخواند".
رفتی و دیدی و گفتی که "در همین جا بود
که عاشورا تکرار می شد، اما این بار امام حسین(ع) به شهادت نمی رسید. بسیجی ها
بودند، فدائیان امام (ره)؛ گردان گردان، لشکر لشکر..."
سید بزرگوار! تو را استاد خواندم ولی خود نیک می دانم که لیاقت
شاگردی شما را ندارم. مددی می خواهم تا در این روزگار با آقا نامهربان، الگویم شما
باشی در پیروی از حضرت ماه. مددی می خواهم تا روز به روز بیشتر به جرگه انصار
المهدی(عج) نزدیک شوم.
تو را قسم می دهم به آن "سر نی"، که در همان جبهه ها می
ماند اگر شما نبودی، مرا در این وانفسا تنها نگذاری که گرگ ها در کمین اند.
آقا سید! کم کم باید رفت، که این است رسم دنیا.
دیگران نیز هستند که می
خواهند با تو خلوت کنند. همان هایی که به هیچ جایی وابسته نیستند و فقط سر نی هایی
که از تو خوانده وشنیده اند آنان را به اینجا کشانده است...
"در همین جا بود که عاشورا تکرار می شد، اما
این بار امام حسین(ع) به شهادت نمی رسید. بسیجی ها بودند، فدائیان امام (ره)؛
گردان گردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعیل زاده هم بودند. باقی شهدا را من نمی
شناسم، تو بگو. هر جا که هستی و به هر شهیدی که می رسی نام ببر و به فرزندانت بگو
که چهره او را به خاطر بسپارند تا علم خمینی(ره) بر زمین نماند... . علم خمینی(ره)
بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم؟!"
یا مرتضی مددی....