هجرت، آغاز جهاد فی سبیل الله. "َشب هشتم" را در بلاگ دنبال کنید

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از بس که آزردی مرا                  دیگر نمی خواهم تو را!!

  

بلاگفا مدتیست که از جمیع جهات، دیار ظلم شده و خسران. و از آن جایی که «حاسبوا قبل أن تحاسبوا»، راهی جز مهاجرت باقی نمی ماند...

و به برای این کار چه شبی بهتر از «شب هشتم» ذی الحجه. و این بانگ الرحیل است که می آید از کاروان حسین ابن علی(علیه السلام)...

"راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است،"

 

به بلاگ می روم

 

 "شب هشتم را در آدرس زیر دنبال کنید:

 

آدرس شب هشتم در بلاگ

 

 

خباثت بلاگفا تا لحظه آخر هم نگذاشت که با خاطره خوب این جا را ترک کنم. حتی اجازه نمی دهد آدرس های سرویس بلاگ (شرکت بیان) را ثبت کنم

 

یا مرتضی مددی

آقا اجازه! سلام...

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه مقدم است. یعنی باید جلوتر باشد.

شاید مثل خانم ها که مقدمند!!

به همین دلیل از مقدمه بگذریم و بریم سراغ اصل مطلب...!


بیست...

بیست فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی.

یعنی یه چند روزی بیش تر از یک سال پیش، به هر صورتی که بود پروژه ما تصویب شد و برای آغاز به کار با سماجت هر چه تمام تر رفتیم خدمت استاد راهنما...

یه نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد...

می دونستم که سطح ایشون خیلی بالاست، ولی چاره ای نبود...

از بچه ها شنیده بودم که کار کردن با استادهای تراز اول با وجود سختی هاش فواید خیلی زیادی داره...

فقط شرطش اینه که بچه حرف گوش کنی باشی.

ولی این استاد ما با وجود سخت گیری، اخلاقش بیست بود...

برای شروع کار راهنماییم کرد و قرار شد برای انجام هر مرحله باهاش یه تماسی داشته باشم...

خوب!

حدود یه سالی گذشت.

سه شنبه این هفته وعده ملاقات و ارائه گزارش حضوری داشتیم که طبق معمول تنبلی کردم و یه روز دیرتر رفتم...

چون مراجعه کننده زیاد داشتند، چند دقیقه ای پشت در اتاقشون منتظر نشستم، ولی در عوض توی اون راهرو که پر بود از اساتید تراز اول دیگه، با چند نفر دیگه از این بزرگان آشنا شدم.

بالاخره نوبتمون رسید و بعد از یک سال دوباره رفتیم خدمت استاد...


آقا اجازه! سلام...


سلام استاد...

سلام آقا سید مرتضی...

سلام بر نگاه نافذت...

سلام بر قلم زیبایت...

سلام بر طنین دلنشین صدایت...

سلام بر روایت ماندگارت...


سلام استاد...

حقیر رو که به خاطر می آورید؟!

جزئیات این یک سال رو مرحله به مرحله خدمتتون ارائه داده بودم...

ببخشید که کم کاری کردم...

شما به بزرگی خودتون ببخشید...

ببخشید که برای خدا کار نکردم، 

ببخشید که نهایتش کارم را برای خدا کردم...


آمده ام که رسم شاگردی من که هیچ؛

شما رسم استادی تان را به جای آورید...


یک سال است که از شما مدد می گیرم؛

بعد از این را نیز؛

یا مرتضی مددی.


یا سید!

یا شهید!

یا مرتضی!

مددی.


"ای شهید! ای آن که بر کرانه ازلی وجود برنشسته ای.

دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش..."



یا مرتضی مددی


پی نوشت:

1- بهشت زهرای ما خودش یه کشوره            رئیس جمهور و رهبر و نخست وزیر داره...

البته بهشتی که خود یک ملت بود...

جاتون خیلی خالی.

2- ممنون که یه ساله ما رو تحمل کردید. حلال کنید. البته بعدش هم دعا یادتون نره.

خلاصه نقدی، نظری، پیشنهادی چیزی اگه بود خریداریم!

باز هم سید مرتضی تنها بود...

با توجه به اسم وبلاگ خیلی دوست داشتم از شب هشتم محرم شروع به نوشتن کنم، ولی حیف که نتونستم. یعنی مشکل اصلی وقتش نبود، مشکل این بود که نمی دونستم از چی بنویسم؟ چه جوری بنویسم؟ و... . توی این چند ماه هم هر کاری کردم و هر چی تصمیم کبری گرفتم! بازم نشد.

تا اینکه گذشت و یه چند روز پیش درحین وبگردی متوجه شدم که سالگرد عروج شهید سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم، نزدیکه. با خودم گفتم: تو که اینقدر می خوای دست به قلم بشی، چه خوبه که نوشتن رو با اجازه اهلش شروع کنی. یعنی یه جورایی خواستم از سید مدد بگیرم.

اصلا چرا همین یه بار؟ مگه شهدا "احیاهم عند ربهم یرزقون" نیستند؟ پس ایشالا دفعه های بعدهم نوشته هام رو برای استاد می خونم، امیدکه نمره های خوبی بگیرم.

و اما شروع سفرنامه؛

آروم آروم روز موعود فرا رسید و تنها چیزی که نیاز بود یک یا علی(ع).

خوبی دانشگاه ما اینه که از هر جا هم که دوره به بهشت خیلی نزدیکه.

تا 11:30 کلاس داشتم و بعد از ناهار با سرویس های دانشگاه به مترو، تا درب اصلی بهشت زهرا(س) رفتم.

نزدیک ظهر بود و بد جور آفتاب می زد. راه رو پیاده طی کردم تا اینکه به مزار شهدای خبرنگار و نظامی سانحه c-130 رسیدم. فاتحه ای خوندم و ادامه راه. خیلی دوست داشتم قبل از اینکه به سید مرتضی برسم، قطعه شهدای گمنام رو برای اولین بار پیدا کرده و زیارت کنم.

راستیاتش چون اهل اون حوالی ( بهشت) نیستم، خیلی راه رو بلد نبودم. قطعات شهدا رو یکی یکی طواف می کردم تا به خیابانی رسیدم که به صورت مناسبی بازسازی شده و قطعه شهدای کنارش بسیار زیبا همسان سازی شده بود.

راه رو ادامه دادم تا اینکه دیدم چند نوجوان توی اون آفتاب با ظرف های آب مشغول شستن قبور این قطعه هستند. چند قدمی که دور شدم دلم طاقت نیاورد و برگشتم طرفشون که فقط یه خورده کارشون رو تماشا کنم. کم کم که رفتم جلو دیدم که "یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم". بله اینجا همون زیارتگاه سرداران بی پلاکی است که شوق زیارتشان را داشتم. همان گمنامان زمین و آشنایان آسمان...

به راستی کیست از اینان سرشناس تر...

راه رو ادامه دادم، شهدای گمنامی که در مسیر می دیدم همان هایی بودند که نام اینجا را با مسمی می کردند، بهشت زهرا(س)... .

"عروسی می کنی بی من مبارک!" سریع برگشتم و دوباره با دقت خوندم؛ مزار تازه داماد شهیدی بود، گویا این دو بیتی را نامزدش برایش گفته بود:

" عروسی می کنی بی من مبارک               ســـر سفـــره بلـه گفـــتن مبــارک

بــرای هــدیه جشن عروسیــت                   گلاب اشک من بر مزار تو مبارک"

همین دو بیت کفایت می کند روایت جنگ را، "افلا تعقلون"...

بعد از کمی درنگ راهم رو به سوی مقصد اصلی ادامه دادم. از دور قرارگاه صیاد دل ها را شناختم.می دونستم که سید مرتضی نیز در همون نزدیکی است. دیگر دل پای ماندن نداشت و پاها، دل در گرو گام های باقیمانده داده بودند.

دل کندن از صیاد سخت بود ولی به هر حال امروز، روز سید مرتضی بود. اردستانی و فکوری و... را ناظر گام های نه چندان مطمئن خویش می دیدم. لحظه ای به اطرافم نگریستم.

خدایا! چگونه زمین تاب می آورد عظمت وجود این شیرمردان را...؟!

کم کم خود را در کنار سید می دیدم. شاید طی کل این مسیر نیم ساعت نشد ولی من سفری داشتم هزار و چهارصد ساله که توصیف این سفر کار قلم من نیست...

بالاخره پاهایم ماموریت خود را انجام داده و مرا به کنار سیدالشهدای اهل قلم رساندند. اینک نوبت پای دل بود.

سربازان ارتش مشغول آماده سازی مزار شهید سپهبد علی صیاد شیرازی بودند که فردا سالروز پرکشیدنش است. اما دور و بر سید مرتضی هیچ کس نبود...

نه نظامی ها، نه اهالی قلم، نه بچه حزب اللهی ها، نه روشنفکران غرب زده. هیچ کس نبود.

باز هم سید مرتضی تنها بود...

باز هم تنها بود، مثل همان زمان ها که به تنهایی دوربینش را برمی داشت و به میان شهدا می رفت، به تنهایی می نوشت برای شهدا، می نوشت تا "بشکند قلم هایی که ننویسند بر فرزندان خمینی(ره) چه گذشت".

تنها بود مثل همان زمان که روشنفکران غرب زده قلمش را جا مانده از زمان می خواندند و تنها بود چون "در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها".

کسی اطراف سید نبود الا خانم محجبه ای که در آن هوای گرم و آفتابی چتر به همراه داشت، گویا فقط اوست که باران نگاه سید را حس می کند...

سلام سید مرتضی! سلام استاد! سلام عمار! سلام بر تو که زینب وار در پی نشر "ما رأیت الا جمیلا" ی خود بودی.

الوعده وفا، آمدم.

آمدم به امید نگاهی. آمدم که مددی بگیرم. آمدم با تو حرف هایی بزنم که گوش نا محرمان را شنیدن آن نشاید.

آقا سید چیز زیادی از شما نمی دانم، فقط می دانم که بعد از آن که حدیث نفس را مانع نَفَس خویش دیدی، پشت به دنیا کرده و روی نمودی به کربلا؛ و "کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها".

"سوی دیار عاشقان رو به خدا" نمودی تا روایت کنی که بر سربازان خمینی(ره) چه گذشت، سلاح جوهرین خود را برداشتی تا ثابت کنی "هر که می خواهد بداند به بسیجیان روح ا... چه گذشت باید داستان کربلا را بخواند".

رفتی و دیدی و گفتی که "در همین جا بود که عاشورا تکرار می شد، اما این بار امام حسین(ع) به شهادت نمی رسید. بسیجی ها بودند، فدائیان امام (ره)؛ گردان گردان، لشکر لشکر..."

سید بزرگوار! تو را استاد خواندم ولی خود نیک می دانم که لیاقت شاگردی شما را ندارم. مددی می خواهم تا در این روزگار با آقا نامهربان، الگویم شما باشی در پیروی از حضرت ماه. مددی می خواهم تا روز به روز بیشتر به جرگه انصار المهدی(عج) نزدیک شوم.

تو را قسم می دهم به آن "سر نی"، که در همان جبهه ها می ماند اگر شما نبودی، مرا در این وانفسا تنها نگذاری که گرگ ها در کمین اند.

آقا سید! کم کم باید رفت، که این است رسم دنیا.

 دیگران نیز هستند که می خواهند با تو خلوت کنند. همان هایی که به هیچ جایی وابسته نیستند و فقط سر نی هایی که از تو خوانده وشنیده اند آنان را به اینجا کشانده است...

"در همین جا بود که عاشورا تکرار می شد، اما این بار امام حسین(ع) به شهادت نمی رسید. بسیجی ها بودند، فدائیان امام (ره)؛ گردان گردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعیل زاده هم بودند. باقی شهدا را من نمی شناسم، تو بگو. هر جا که هستی و به هر شهیدی که می رسی نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره او را به خاطر بسپارند تا علم خمینی(ره) بر زمین نماند... . علم خمینی(ره) بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم؟!"

یا مرتضی مددی....